یادمه از کلاس اول دبستان دیگه نرفته بودم مشهد هرچی میشد میگفتم نرفتم مشهد یا دل دوستامو خون کرده بودم چون همیشه کار بود یا ماشین نداشتیم اون سالا یا هم مامانمریض بود و خب خلاصه نمیشد بریم رسیدم راهنمایی مسابقات رو به عشق سفر مشهد میرفتم ولی بازم نمیشد یا جایزه ها تغییر میکرد!
رسیدیم دبیرستان و سال یازدهم
مسابقات نمایشگاه انقلاب از طریق انجمن اسلامی شد بعد از تمام شدن نمایشگاه گفتن جایزه اش سفر خادمی مشهد یا دیدار با رهبری هست...
برای جشنواره اون سال خون دلها خوردم چه خودم و چه بچه ها تا کارا اوکی بشه مدیر دبیرستامون خانم فوق العاده خوبی بود... :)
در عین حال کسی بود که از کار هول هولکی بدش میومد و باید کار زیبا و بدون فرمالیته جلو میرفت!
فیلم فرستاده شد حرص خوردیم سر کار ها...
اسفند ماه شد و گفتن ۴نفر از کل شهرستان اعزام میکنن مشهد!
قرار بود قرعه کشی کنن از مدرسه ما بین ۵ نفر قرعه کشی کردن
نفر اول که در اومد خانواده اجازه ندادن شرایط نوروز بود و...
نفر دوم انتخاب شد بازم بهونه های مختلف و.. نشد و نتونست بره...
نفر سوم من بودم!
داداشم اجازه نداد مربی بودم نزدیک ۱ ساعت ایشونو راضی کرد!
و ب من گفت که من اجازه ندادم در صورتی که به مربی گفته بود اسمش رو رر کنید مشکلی نداره :))
حالا کیِ؟
اسفندماهیم... قبل از عیدهه اونم چه سفری :)
۴فروردین حرکت کردیم...
۶فرودین پذیرش شدیم...
۹فروردین برگشتیم...
از جزئیات سفر چیزی نمیگم:)
ولی اینو بگم روز اول قبل از حرکت توی اهواز پای من با چایی سوخت با تاول پا نشستم توی اتوبوس!:)
شهریور ۹۷
تازه داداشم عقد کرده بود شرایط خونه روال نبود!
انجمن دوباره سفر مشهد داشت برا دانش اموزا اونم چه موقع؟ عیدغدیر مشهد بودیم!
هزار روش هزار التماس هزار چاره
از استان زنگ زدن به خانواده که فلانی رو باید حتما بیارید و راه های که بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه...
شب قبل از حرکت دوستام توی مسجد ازشون خداحافظی کردم و گفتم برید به سلامت بشدت التماس دعا و با چندتاشون از شدت گریه و حال بد خداحافظی نکردم!
اومدم خونه یه نذری باهام بودم نذری رو گذاشتم و رفتم توی اتاق و در نیومدم مهمان داشتیمم پرسیدن زینب چشه میگن دوستاش میخواد بره مشهد و نزاشتیم بره ناراحته!!!!
در پرانتز اینو بگم یکی از مسئولای شهرستان و یکی از مربی های که باهاشون از طرف استان رفته بودم خادمی برای من بلیط میگیرن و میگن یا اخر میاد یا نمیاد!
کش ندم قضیه رو در اخر اون شب ساعت ۹/۴۵دقیقه شب گفتن پاشو وسایلت رو اماده کن و باهاشون برو.....
۱۰سال نری در فاصله ۶ماه دوبار بری.... :)
معجزه بود برام...
بعدش مشکلی که برای مامانم افتاد و هنوز دیگه نرفتم!!
نمیدونم چی میشه و دوباره کی میرم ولی بشدت نیازمند یه مشهد تنهایی ام :)
امشب برای بچه های کانال ایتا یه عیدی گذاشتم به نیت بچه های بیان هم میخونمش..
عمو جان ما دلتنگ صحن و سرای تو هستیم
الکی الکی چشم رو هم گذاشتیم و ۵ سال از ندیدن گنبد قشنگت گذشته ...
بطلب تا که یه دل سیر باهات حرف دارم و مشکل دارم...
البته اگر به مشکلا بود که از همینجا هم میشد بگم ولی
من دلم برای دیدن گنبدت...
صدای نقاره های اول صبح...
خوردن اب سقاخونه...
هیاهوی قبل اذان توی صحن ها...
تنگ شده بخدا...
مشهد اخر که رفتیم ورودی همش از باب الجواد بود...
اونقدر کیف میداد!!
از باب الجواد دیدن گنبد طلایی اخ چه حالی داشت...:)
راستی از وقتی این پست رو دارم مینوسم تا الان یه باروون خوبی گرفته...
اینم یه نشونه سر راه ما بلکه خیر باشد...!
عیدتون مبارک😍🤍🌱
یاجواد الائمه ادرکنی