گوشهِ امن

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

گوشهِ امن

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

گفته بودید بنویسم

باشه ولی سعی کنید روی شما تاثیر نزاره🤲

 

اولا سلام

چیزی که باعث شد بیام بنویسم کلمه حس بود

و توی ذهنم این گذشت که درحال تجربه حس های مختلف هستم!

مثلا؛

در حالی که دیشب یه پروژه پاورپوینت برداشتم تا توی ۲ساعت ده اسلاید شلوغ رو درست کردم! و صاحب کار خیلی خوشش اومد... و خوشحالی من  دو ساعتی بود و بعد میگفتم خب که چی؟ چه ارزشی داشت!

مثلا؛

این مدت فشرده کارای موسسه رو انجام میدادم اونم یه تنه! 

چون هیچکدوم از بچه های رسانه و  واحد فرهنگی نبودن..‌.

ولی الان میگم باز که چی؟ همچی تموم ؟چی موند؟

 

مثلا؛

بیشتر از همه قراری بود که برای سفر مشهد داشتیم و کنسل شد چون تموم این مدت بعد از شب قدر میگفتم میرم پیش عموم و دلمو سبک میکنم بعد ۶سال!

 

مثلا؛

اینکه این مدت دغدغه های زیادی دارم برای کار فرهنگی ولی حمایتی نمیشه و کسی نیست یار باشه پا به پا بیاد و خب از اخرین بار که حرفش رو زدم و ویسای ۵دقیقه ای طرف مقابل رو گوش دادم ویس ۴دقیقه ای من بی جواب موند و فقط سین خورد.!

مثلا؛

پیج موسسه با رشد خوبی که داشت یهو صبح بیدار شدم تا ریزش داشته و ویو ها به یک چهارم رسیده... 

 

مثلا؛

این مدت هرچیزی توی خونه میخواستم درست کنم نه میشنیدم چون یا میگفتن چربه یا شیرینه یا سالم نیست .... و این شد که من از کار خونه زده شدم

دیشب این صدا رو توی خونه شنیدم که اینقدر درگیر کاری یه تیکه ظرف هم نمیشوری :)

و خب اینو گفتن و بازم برام مهم نبود که اینجوری گفتن چون من دیگه دلی برای انجام کار توی این خونه ندارم انگار...

 

 

مثلا ها خیلی زیاده از روزای شلوغی که گذشت:)

 

و بازم من دلگیر و بی حوصله ام با اینکه پر از حس های متفاوت بوده...

و فعلا همین!:)

اگر تا اینجای متن اومدید قدمتون بر چشم

یه صلوات برای حال خوب شما🍃🕊

 

 

  • Z.sadat. m🤍

سه شنبه این هفته حال خوبی نداشتم

بعد از ایستگاه رفتیم هیات که وسایل رو بزاریم...

وسط راه حرف زدیم با دوستا

به یه نقطه مشترک رسیدیم!

که ما واقعا یچیزی رو کم داریم

ولی باید 

براش خون دل بخوریم!

براش تلاش کنیم!

.

.

.

تا حالا فکر کردیم چقدر از تهِ دل امام مون رو بهش نیاز پیدا کردیم؟

چقدر نبودنش توی زندگی بهمون فشار وارد کرده؟

میدونی چرا اینجوری نیست؟

چون تا الان این نعمت رو نداشتیم

از حضورش بی بهره بودیم

و طعم بودنش رو نچشیدیم

 که الان از ته دل برای فراقش کاری نکردیم!

باید دست به دست هم بدیم و کاری کنیم!

بی فایده نشستن تا به کی؟

پدربزرگای ما رفتن...

و روزی نوبت ما میرسه ولی نکنه با دست دست کردن هامون 

ماهم آقا رو نبینیم و بریم از این دنیایِ فانی...💔

 

اسم این پست هم از نوحه ای که آقای پویانفر در حال پخش بود به سرم زد بزارم

داشتم یه پستی برای پیج موسسه میزاشتم و این شد

و چون نوشته خودم بود دلم میخاست اینجا هم باشه...:)

یاعلی

 

  • Z.sadat. m🤍

سلام

عباداتتون قبول

گفته بودید نیستم

راستش را بخواهید دل نوشتن را ندارم و مشکلات روحی دوباره خنجر کشیدن و غم نبودن مادر دوباره رو دلم بیشتر سنگینی میکنه و رمق ندارم.‌.

وقت هم نیست اگر هم باشد حسش نیست

گویا بیشتر در حال تجربه و لمس وقایع هستم...

بشدت کارم گیره و محتاج دعاتون هستم

دعام کنید 

دعا کنید این مسکینِ مضطر  حالش خوب بشه 

زینب سادات

۲:۲۷دقیقه ۲۲رمضان:)

یاعلی

 

  • Z.sadat. m🤍

سلام و نور و ادب

نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق :)

شرمنده که وقت تایپ کردن رو ندارم و فقط گفتم که اطلاع رسانی کنم :)

بلکه رسانه باشم برا این کار خیر 

 

با توجه به این پست

توی کانال از یه کار خیر با سند و مدرک حرف اگر تونستید سهیم باشید و همراهی کنید ما رو !

ان شاءالله برکت از زندگی هاتون بباره و نگاه خدا به شما باشه

نبودن و کم کاری ما رو ببخشید

یاعلی🌱

 

  • Z.sadat. m🤍

من و صاحبین وبلاگ های موکب بلوکیها و لیلی با من است

باهم از قدیم الایام رفیق هستیم و همشهری و همکلاسی و ...

توی ایتا کانالی داریم دسته جمعی و با چند ادمین دیگر!

اگر دوست داشتید میتونید شما هم عضو باشید!

برای مراسمات و کارها فرهنگی هم نظر و ایده میدیم و اجرا میشه🗒🌸

میتونید محفل دوستانه ما رو پر رونق کنید 

البته چند نفری از بیانی ها اونجا هستن و اهل تعامل و همفکری🌿🤍

 

.

.

.

حرفای دلی

دلخوشی ها 

شنونده غرها و درد دلهای شما در ناشناس هستم

اینجا توی بحث های ساده هم حرفای جدی زده میشه:))

یه چنل عادی نیست 

یه جور اتاق فکره⚘️🥲

آدرس کانال@delneveshtehkhodemoni313

 

 

راستی پست قبلی رو اگر خوندید ایده ای نداشتید؟

اگر اومد دست من کار سخت میگم :)))

پس همراه بشید این بر شما واجب است:))

 

 

  • Z.sadat. m🤍

راستش توی فکرمه برای نیمه شعبان توی بیان کاری انجام بدیم

۵روز دیگه...

شما نظری دارید؟

یه قرار راس ساعت خاص؟

نظرتون چیه؟

توی کامنت ها و جاهای دیگه بهم بگید 

حتی اگر از نظرمالی نمیتونیم

میتونیم یه دعا بخونیم نه؟ :)

پس دریغ نکنید

و اگر میبنید ساده ترین نظر هم اگر دارید بگید لطفا!❤

یاعلی مدد

  • Z.sadat. m🤍

پویش دوم طرح کتاب خوانی!

برای خبر داشتن از اطلاعات این پست رو بخونید!

با چند روز دیرکرد اعلام میکنم :)

https://de-sire.blog.ir/post/180

  • Z.sadat. m🤍

الله اکبر

الله اکبر

الله اکبر

الله اکبر

الله اکبر

تولدت مبارک جناب جمهوری اسلامی :)

  • Z.sadat. m🤍

من همیشه او را به چای هل دار دعوت میکنم و او مرا با حرفایش مهمان میکند :)

اادامه اش بماند بعد از امدنش!

۱۷:۳۷دقیقه

اومد چایی خورد و بازم هم مهمون حرفاش شدم :)

خوشحالم از بودنش

بسلامت میفرستمت رفیق🤍🌱

 برای آغاز مراحل جدید زندگی ات ( الهی استعملنی لما خلقتنی له)میخوانم..

18:15

  • Z.sadat. m🤍

یادمه از کلاس اول دبستان دیگه نرفته بودم مشهد هرچی میشد میگفتم نرفتم مشهد یا دل دوستامو خون کرده بودم چون همیشه کار بود یا ماشین نداشتیم اون سالا یا هم مامان‌مریض بود و خب خلاصه نمیشد بریم رسیدم راهنمایی مسابقات رو به عشق سفر مشهد میرفتم ولی بازم نمیشد یا جایزه ها تغییر میکرد!

رسیدیم دبیرستان و سال یازدهم

مسابقات نمایشگاه انقلاب از طریق انجمن اسلامی شد  بعد از تمام شدن نمایشگاه گفتن جایزه اش سفر خادمی مشهد یا دیدار با رهبری هست...

برای جشنواره اون سال خون دلها خوردم چه خودم و چه بچه ها تا کارا اوکی بشه مدیر دبیرستامون خانم فوق العاده خوبی بود... :) 

در عین حال کسی بود که از کار هول هولکی بدش میومد و باید کار زیبا و بدون فرمالیته جلو میرفت!

فیلم فرستاده شد حرص خوردیم سر کار ها...

اسفند ماه شد و گفتن ۴نفر از کل شهرستان اعزام میکنن مشهد!

قرار بود قرعه کشی کنن از مدرسه ما بین ۵ نفر قرعه کشی کردن

نفر اول که در اومد خانواده اجازه ندادن شرایط نوروز بود و...

نفر دوم انتخاب شد بازم بهونه های مختلف و.. نشد و نتونست بره...

نفر سوم من بودم!

داداشم اجازه نداد مربی بودم نزدیک ۱ ساعت ایشونو راضی کرد!

و ب من گفت که من اجازه ندادم در صورتی که به مربی گفته بود اسمش رو رر کنید مشکلی نداره :))

حالا کیِ؟

اسفندماهیم... قبل از عیدهه اونم چه سفری :)

۴فروردین حرکت کردیم...

۶فرودین پذیرش شدیم...

۹فروردین برگشتیم...

از جزئیات سفر چیزی نمیگم:)

ولی اینو بگم روز اول قبل از حرکت توی اهواز پای من با چایی سوخت با تاول پا نشستم توی اتوبوس!:)

 

شهریور ۹۷

تازه داداشم عقد کرده بود شرایط خونه روال نبود!

انجمن دوباره سفر مشهد داشت برا دانش اموزا  اونم چه موقع؟ عیدغدیر مشهد بودیم!

هزار روش هزار التماس هزار چاره 

از استان زنگ زدن به خانواده که فلانی رو باید حتما بیارید و راه های که بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه‌‌...

شب قبل از حرکت دوستام توی مسجد ازشون خداحافظی کردم و گفتم برید به سلامت بشدت التماس دعا و با چندتاشون از شدت گریه و حال بد خداحافظی نکردم!

اومدم خونه یه نذری باهام بودم نذری رو گذاشتم و رفتم توی اتاق و در نیومدم مهمان داشتیمم پرسیدن زینب چشه میگن دوستاش میخواد بره مشهد و نزاشتیم بره ناراحته!!!!

در پرانتز اینو بگم یکی از مسئولای شهرستان و یکی از مربی های که باهاشون از طرف  استان رفته بودم خادمی برای من بلیط میگیرن و میگن یا اخر میاد یا نمیاد!

کش ندم قضیه رو در اخر اون شب ساعت ۹/۴۵دقیقه شب گفتن پاشو وسایلت رو اماده کن و باهاشون برو.....

۱۰سال نری در فاصله ۶ماه دوبار بری.... :)

معجزه بود برام...

بعدش مشکلی که برای مامانم افتاد و هنوز دیگه نرفتم!!

نمیدونم چی میشه و دوباره کی میرم ولی بشدت نیازمند یه مشهد تنهایی ام :)

امشب برای بچه های کانال ایتا یه عیدی گذاشتم به نیت بچه های بیان هم میخونمش..

عمو جان ما دلتنگ صحن و سرای تو هستیم

الکی الکی چشم رو هم گذاشتیم و ۵ سال از ندیدن گنبد قشنگت گذشته ...

بطلب تا که یه دل سیر باهات حرف دارم و مشکل دارم...

البته اگر به مشکلا بود که از همینجا هم میشد بگم ولی 

من دلم برای دیدن گنبدت...

صدای نقاره های اول صبح...

خوردن اب سقاخونه‌‌‌‌...

هیاهوی قبل اذان توی صحن ها...

تنگ شده بخدا...

 

مشهد اخر که رفتیم ورودی همش از باب الجواد بود...

اونقدر کیف میداد!!

از باب الجواد دیدن گنبد طلایی اخ چه حالی داشت...:)

راستی از وقتی این پست رو دارم مینوسم تا الان یه باروون خوبی گرفته... 

اینم یه نشونه سر راه ما بلکه خیر باشد...!

عیدتون مبارک😍🤍🌱

یاجواد الائمه ادرکنی

 

  • Z.sadat. m🤍