گوشهِ امن

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

گوشهِ امن

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

دریافت

راستش را بخواید اینجا همان گوشه ی امن است که میگویم بعد از ۵سال به گوشه امن خود برگشتم:)

مگر میشود حالت خوب نشود؟

ادامه حرفای سفر در پست های بعدی :)

 

  • Z.sadat. m🤍

یه سر به این پست میزنید؟

 

گویا وقتش رسیده و طی اقدام یهویی 

چند ساعت دیگه عازم هستم

به شرط لیاقت

برای دعاهای پنهانی گوشه دلتون دعا خواهم کرد🌸🍃

دوباره بعد از ۵سال....

چطوری اینقدر دووم اوردم نمیدونم...

ولی آدمی که درگیر غم بوده باشه گذر زمان حالیش نمیشه

_____

میشه برای عزیز آسمونی من یه صلوات بفرستید؟

 

یاعلی.

  • Z.sadat. m🤍

در راستای پویش کتابخوابی  لطفا مطالعه شود

  • Z.sadat. m🤍

پویش کتابخوانی

کوتاه

مختصر

 

  • Z.sadat. m🤍

گفته بودید بنویسم

باشه ولی سعی کنید روی شما تاثیر نزاره🤲

 

اولا سلام

چیزی که باعث شد بیام بنویسم کلمه حس بود

و توی ذهنم این گذشت که درحال تجربه حس های مختلف هستم!

مثلا؛

در حالی که دیشب یه پروژه پاورپوینت برداشتم تا توی ۲ساعت ده اسلاید شلوغ رو درست کردم! و صاحب کار خیلی خوشش اومد... و خوشحالی من  دو ساعتی بود و بعد میگفتم خب که چی؟ چه ارزشی داشت!

مثلا؛

این مدت فشرده کارای موسسه رو انجام میدادم اونم یه تنه! 

چون هیچکدوم از بچه های رسانه و  واحد فرهنگی نبودن..‌.

ولی الان میگم باز که چی؟ همچی تموم ؟چی موند؟

 

مثلا؛

بیشتر از همه قراری بود که برای سفر مشهد داشتیم و کنسل شد چون تموم این مدت بعد از شب قدر میگفتم میرم پیش عموم و دلمو سبک میکنم بعد ۶سال!

 

مثلا؛

اینکه این مدت دغدغه های زیادی دارم برای کار فرهنگی ولی حمایتی نمیشه و کسی نیست یار باشه پا به پا بیاد و خب از اخرین بار که حرفش رو زدم و ویسای ۵دقیقه ای طرف مقابل رو گوش دادم ویس ۴دقیقه ای من بی جواب موند و فقط سین خورد.!

مثلا؛

پیج موسسه با رشد خوبی که داشت یهو صبح بیدار شدم تا ریزش داشته و ویو ها به یک چهارم رسیده... 

 

مثلا؛

این مدت هرچیزی توی خونه میخواستم درست کنم نه میشنیدم چون یا میگفتن چربه یا شیرینه یا سالم نیست .... و این شد که من از کار خونه زده شدم

دیشب این صدا رو توی خونه شنیدم که اینقدر درگیر کاری یه تیکه ظرف هم نمیشوری :)

و خب اینو گفتن و بازم برام مهم نبود که اینجوری گفتن چون من دیگه دلی برای انجام کار توی این خونه ندارم انگار...

 

 

مثلا ها خیلی زیاده از روزای شلوغی که گذشت:)

 

و بازم من دلگیر و بی حوصله ام با اینکه پر از حس های متفاوت بوده...

و فعلا همین!:)

اگر تا اینجای متن اومدید قدمتون بر چشم

یه صلوات برای حال خوب شما🍃🕊

 

 

  • Z.sadat. m🤍

سه شنبه این هفته حال خوبی نداشتم

بعد از ایستگاه رفتیم هیات که وسایل رو بزاریم...

وسط راه حرف زدیم با دوستا

به یه نقطه مشترک رسیدیم!

که ما واقعا یچیزی رو کم داریم

ولی باید 

براش خون دل بخوریم!

براش تلاش کنیم!

.

.

.

تا حالا فکر کردیم چقدر از تهِ دل امام مون رو بهش نیاز پیدا کردیم؟

چقدر نبودنش توی زندگی بهمون فشار وارد کرده؟

میدونی چرا اینجوری نیست؟

چون تا الان این نعمت رو نداشتیم

از حضورش بی بهره بودیم

و طعم بودنش رو نچشیدیم

 که الان از ته دل برای فراقش کاری نکردیم!

باید دست به دست هم بدیم و کاری کنیم!

بی فایده نشستن تا به کی؟

پدربزرگای ما رفتن...

و روزی نوبت ما میرسه ولی نکنه با دست دست کردن هامون 

ماهم آقا رو نبینیم و بریم از این دنیایِ فانی...💔

 

اسم این پست هم از نوحه ای که آقای پویانفر در حال پخش بود به سرم زد بزارم

داشتم یه پستی برای پیج موسسه میزاشتم و این شد

و چون نوشته خودم بود دلم میخاست اینجا هم باشه...:)

یاعلی

 

  • Z.sadat. m🤍